برای پسرم....
به من بگو
تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت
وقتی روشنی چشم هایت،
در پشت پرده های مه آلود اندوه پنهان بود
با من بگو
از لحظه لحظه های مبهم کودکی ات
از تنهایی معصومانه دست هایت
آیا می دانی که
در هجوم درد ها و غم هایت
و در گیر و دار ملال آور دوران زندگی ات
حقیقت زلال دریاچه ی آب های نقره ای نهفته بود؟
عزیزم
اکنون آمده ام تا دست هایت را
به پنجه ی طلایی خورشید دوستی بسپاری
و در آبی بیکران مهربانی ها به پرواز درآیی
اینک
شکفتن و سبز شدن در انتظار توست
در انتظار تو
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی