جدایی غم انگیز آرین و مامانی
چی بگم از سختی روزهای اول جدایی از تو کوچولوی نازم وقتی که خواستم تو رو توی 6 ماهگیت بسپرم به مامان بزرگ و برم سر کار چه روزهای سختی بود مامان, خیلی احساس گناه می کردم!!! من و بابایی خیلی استرس داشتیم تو به شدت به من وابسته بودی و همیشه توی بغلم در حال شیر خوردن بودی ،به هیچ وجه هم شیشه نمی گرفتی ولی یه خوبی ای که داشتی غذا خوب می خوردی و به خاطر قد و وزن خوبت دکتر از پایان چهار ماهگیت دستور داد حریره بادوم و لعاب برنج رو برات شروع کنیم و وقتی توی شش ماهگیت من رفتم شرکت تو دیگه غذا خوردنت خوب شده بود و من هم هر روز برای فردات شیرمو واست می ذاشتم عزیز دلم , ولی خیلی سخت بود و برای اینکه به همه چیز برسم بهم فشار میومد ناگفته نمونه بابا احسان مهربون خیلی کمکم می کرد همیشه و توی هر شرایطی
وقتی از شرکت برمی گشتم خونه تا منو می دیدی خوشحال می خندیدی ولی بعد یهویی می زدی زیر گریه و از ته دل گریه می کردی!! از روزای اول تا یک سال و دو ماهگیت خونه خودمون بودی و به خاطر اینکه صبح ها خوابت بهم نخوره مامان توران مهربونت می یومد خونه ی ما و پیشت می موند , اول اولا هم که عمه ی خوبت می موند پیشت و ازت خیلی خوب مراقبت می کرد نفس مامان, از هر دوشون واقعاً ممنونم و تو هم نباید هیچوقت لطف و محبت اونا رو فراموش کنی عزیز دلم
ولی بدون ماه پسرم اگه کار کردنم به نفع خود تو نبود می ذاشتمش کنار عزیزم می دونم اگه بزرگ بشی خودت تشویقم می کنی که بیشتر پیشرفت کنم، مطمئنم آخه تو پسر منی و می دونم عین مامان بلند پروازی ناز نازی من